صدایش را با تمام تنم جذب میکنم. دوست دارم باز هم حرف بزند. نیمه شب است و مرا از خواب پرانده و با صدایش مرا غافلگیر کرده است. باید وادارمش بیشتر صحبت کند. با صدای زنگ تلفن از خواب پریدهام. در خواب عمیقی بودم. با خوابآلودگی تلفن را روی میز عسلی اتاق پیدا میکنم و گوشی را برمیدارم. با صدایش غافلگیرم میکند. فقط یک جمله میگوید. از لحن صدایش تشخیص میدهم خودش است ـ یعنی باید خودش باشد ـ این را اطمینان دارم. متوجه حرفش نمیشوم، اما لحن صدایش را به وضوح میشناسم. سکوتم طولانی شده است. سعی میکنم به خودم مسلط باشم. باید به حرف وادارمش. باید مکالمه را طولانی کنم. به ذهنم میرسد که بگویم بفرمایید. حتما میفهمد که متوجه حرفش نشدهام. میفهمد که مرا از خواب پرانده و باید دوباره جملهاش را تکرار کند. تلفن را از روی میز عسلی برمیدارم و به سمت پنجره رو به خیابان میچرخم. پنجره از نور چراغ برق خیابان روشن است. گوشی تلفن را با دست عرق کردهام فشار میدهم و آرام و شمرده میگویم: میبخشید! متوجه نشدم. انگار صدا از درون قلبم بیرون میآید. دوباره با صدای بلندتری حرفم را تکرار میکنم. حس میکنم صدایم را تشخیص داده است. مکثی میکند. بعد اسمی را میگوید، نامی را تکرار میکند. یعنی باید اسمی را گفته باشد، شبیه اسمی کسی است، مانند یک نام فامیلی. اما آن نام را نمیشناسم، به او هم میگویم. تشکر میکند. میگویم این اسم را به جا نمیآورم. از این که مرا نیمه شب از خواب بیدار کرده عذرخواهی میکند. دوست دارم چیزهای دیگری هم بگوید. لحظاتی سکوت میکنم. باید به سرفه هم افتاده باشم. تلفن قطع میشود.
پنجره هنوز از نور چراغ برق خیابان روشن است
.
داستلن جالبی بود
من هم مثل اقا پوریا فکر میکنم
منظور نویسنده تنهایی و فرار از اون و یه جورایی دنبال هم صحبت گشتن برای پر کردن تنهاییشه بعضی از مردها رو دیدی...
649948 بازدید
244 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
1038 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian