هرپدیده ای آغاز و پایانی داره که خب بعضی در انتخاب ماست و برخی نه . عمر این وبلاگ هم با وجود آمار بالایی که داره به آخر رسیده . حالا به هر دلیلی . پر واضحه که نوشتن رو تو یکی از وبلاگهای عاطل مونده ام دنبال میکنم اما اینجا ، نَع ! زمانی بقدری تو این سایت آزار دیدم که مطلبی رو نوشتم و مدتها از این فضا فاصله گرفتم .نه اینکه خودم رو تافته ای جدا بافته بدونم اما به استثنای چندعزیز که تعدادشون به انگشتهای یک دست هم نمیرسه بقدری رفتارها عوامانه ،سطحی و تنگ نظرانه اس که از بودنم در این فضا دچار دلپیچه میشم .زمانی که قضاوت ها با یک خط مطلب یا تصویر، 180 درجه تغییر میکنه ومسخره تر وقتی کامنت گذاشتن در یک بلاگ یا برعکس ، بهتان ارتباطی خاص با صاحب اون وبلاگ رو برات به همراه داره یعنی الفآاااااتحه بلوغ و رشد و بالندگی و آموختن و ارتفاء دانسته ها ...وانسان بودن و آدم شدن وآدم موندن . راستش از این خاله زنک بازیها دارم بالا میارم دلم میخواد با مشت بزنم چونه ی خودمو خورد کنم که اینجا دارم چه غلطی میکنم؟.خب بگذریم .من هم یک وقتهایی از سر بیکاری شاید، یا حالا هرچی... میشینم پای آرشیو خوندن. نه که خیال کنید که مثلاً چیزی از گذشته رو به خاطر میارم، نه! من روزِ بگیر ببندِ قیامت هم، نامه ی اعمالم رو دستم بِدَن هیچی از گذشته م رو به یاد نمیارم. اصولاَ ما رو اینجوری آفریدن که شب به شب رِسیت میشیم، مثل کامپیوترهای زپرتیِ کافی نت ها که استغفرالله دستت بره سمت دکمه ی ری استارت، تا به خودت بیای میبینی هرچی هیستری داشته پریده! البته ما یه فرقی با این کامپیوتر زپرتی های کافی نت ها داریم، اونم اینه که پاری وقت ها سیستم ری استورمون کار می کنه! مثل همین الان که ری استور شدیم به تاریخِ حالا هر چی... :
و با این مطلب که تا حد زیادی بیانگر شرایط موجود فضای این سایت و البته نظرگاه خودم به این فضاست پرونده ی این بلاگ بسته میشه تا ...شاید وقتی دیگرشاید نه.
.
.
.
"آلتین گزل "را داخل اصطبل بسته ام ، راستش حوصله کورس پائیزه را ندارم." آیاز" و "آتامان "و "ایلتای" هم یال اسبهایشان را بافته وحنا بسته اند ، مثل "آلتین گزلِ" من . حوصله یورتمه هم ندارد حیوان. میگفت : "بایات" ،میخواهم تا کورس بهاره صبر کنی ، شاید چابک سوارانی کارآزموده تر از راه برسند
"ایلکین" سفارش کرده بود پای اسب را خسته نکنم بی مهابا. بزرگ و یاور ایل است "ایلکین" و فرمانش به چشم و سَرمان. در عوض "آتالان" این روزها بی قرارِ تاخت است. همیشه پائیز که از راه میرسد حیوان بی قرار میشود برای پیمودن صحرا.
پاییز..............
"آی پارا" میگفت : "بایات" ، دنیا مثل پاییز هم قشنگ است هم غم انگیز ، قشنگ است بخاطر تو و غم انگیزه بخاطر دوری از تو.
دستی به سروگوش "آتالان" میکشم و نوازشش میکنم.
زبان بسته با چشمهایش که مانند چشمهای "آیناز" دخترِ "آداش" است قدردانی میکند و سُم بر زمین میکوبد.
هی ...هی ...هی ...رررررر ها ..ها ، برو "آتالان" برو ...بتاز .
باد که در یالهای چون شَبقش میافتد حس پرواز میدهد به آدم. ........از اترک میگذرم....وادی سفید پوش سیبری زیر سُم های "آتالان" طی میشود.
به سرزمین یخ زده نیوفاندلند میرسیم ، تا مرز آلاسکا چیزی نمانده....
بارِ قبل که میهمان "صخره سفید" رییس قبیله "اینوئیت" بودم نامم را "سفرکرده از جنوب" گذاشت....بر خلاف سرزمین سردشان مردمی خونگرم و مهربانند ، به دور از هر کین خواهی، و در عوض بسیار سرسخت و مبارز در مقابل هجوم قبایل "کوواپاو" و "اوساژ".
پسر بزرگش که جانشین او خواهد بود مرد جوان ورزیده ایست . کمی بدبین است در مقابل تازه واردها اما خیلی زود خوی اصیل و مهربانش را در پس چهره وحشی و جنگاورش نمایان میکند. بار اول که با "کلاغِ کوهستان" ،(نامش کلاغِ کوهستان است) به شکار ماهی آزاد رفته بودیم به یکی از انشعابات رودخانه "ساسکاچوان"، با بردباری تمام شکار ماهی آزاد را با نیزه به من آموخت. اسم این رودخانه ی انشعابی خیلی جالب است ، " من در سمت خودم ماهی میگیرم و تو در سمت خودت ماهی میگیری و هیچ کس در وسط ماهی نمیگیرد" این معنای اسم رودخانه است.
آنطور که با زبان "آیمارایی" که من فقط اشاره دست و سرشان را میفهمم حالی ام کرد"پرنده نارنجی" دخترِ "سایه گاومیش" را دوست دارد.
چیزی که در همان بدو ورود متوجه میشوی این است که این انسانها هیچ کدامشان رنگهای چهره وپرهای روی سرشان و آرایش دم و یال اسب هایشان را مانند دیگری نمیکنند و هر کدام بر اساس آنچه از طبیعت اطرافشان آموخته اند رفتار میکنند و تنوع و استقلال در روحیه و حتی ظاهرشان به گستردگی همان طبیعت پیرامونشان است. بهارِ گذشته "خرس سفید" از همان گلهای زردی که "کلاغِ کوهستان" برای رنگ کردنِ پیشانی اش استفاده میکند چهره اش را رنگ کرد .اما "پرنده نارنجی" هیچ توجهی به او نکرد
هرکس رنگ خودش را دارد در این سرزمین یخ زده.
دوست دارم شکار گوزن را هم یاد بگیرم. اینجا که می آیم میفهمم که چقدر نمیدانم و دوست دارم بیاموزم حتی از " گرگِ کوچک" پسر پنج سالهِ رییس قبیله. اینجا انسان به راحتی اعتراف به ندانستن میکند و میپذیرد دانسته هایش هیچ است در برابر نادانسته هایش و بی تکلف است و اگرادعای دانستن همه چیز را داشته باشد دیگر افراد قبیله به رویش نمی آورند چون خود طبیعت به آسانی میبلعدَش و این قانونِ تنازع بقاست.
اینجا همه چیز ناب است ، خالص . بدون هیچ پیرایه و کاملا برهنه ازهر تعلقی.
"صخره سفید" میخواهد که تا از راه رسیدنِ گوزنهای شمالی به این سرزمین ، آنجا بمانم.
نمیدانم.... شاید ماندم.
دلم برای "آلتین گزل" تنگ میشود.
همینطور برای "آی پارا". . .
بعد نوشت1:این صفحه رو نمیبندم تا هر عزیزی که با سرچ مطلبی گذرش به این وبلاگ افتاد دعای خیرش بدرقه ی راهمون باشه.
بعد نوشت 2: دوست و برادر عزیزم آقا همایون ، داداش خیلی دلم میخواست پا به پات بمونم اما صد دریغ که تحمل وضع موجود ممکن نیست به حساب رفاقت نیمه راهیم نذاری.
سلام داریوش خان! از این مسایل همه جا هست چاره ایی جز تحمل نیست ولی برای اینکه آدم تو این وضعیت بتونه ادامه بده باید راه خودش رو بره . محیطی فراهم شده تا از تنهایی فرار کنیم و یه جمع دوستانه داشته باشیم حالا با رفتار و برخورد یه عده کوته فکر که نباید صحنه رو خالی کرد. هرکسی به اندازه درک خودش رفتار میکنه پس نباید توقع زیادی داشت! بهتره که توجه نشه تا هم اونا راحت باشن و هم بقیه! لطفا به نوشتن در اینجا ادامه بدین و به عوام توجه نکنید تا دوستداران شما از مطالبتون در اینجا بهره مند بشن . ممنون
668561 بازدید
264 بازدید امروز
620 بازدید دیروز
6531 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian