عزای خر بود سگ را عروسی
زمستان1367..دیماه....کردستان...سقز...هنگ
ژاندارمری....گردان دوآب..از گردان های چهارگانه ...دوآب...بسطام...سنته و مالک اشتر.......پایگاه( قفقان)مستقر در
ارتفاع153 متری از محور اصلی ارتباطی (جاده)....
با امروز 28 روزه که تنها
آذوقه پایگاه چیزی کمتر از یک گونی نخود ه.....آرد ..اصلی ترین غذا آخرین چیزی بود
که تمام شد ...به دلیل بارش برف سنگین تمام محورهای ارتباطی قطع شده...و امکان
تردرد هیچ خودرویی نیست. تا آذوقه برسونه...برف و بوران سنگین هرگونه هلی بورد رو
ناممکن کرده.....چیزی حدود دومتر برف روی منطقه رو پوشونده....فقط یه سری معبر از آسایشگاه به فرماندهی و پستهای
نگهبانی و درب وردیه پایگاه باز کردیم سرما
در شب تا 32درجه زیر صفر میاد
...به لحاظ جغرافیایی در شمال دره شیلر که پیاده نیم ساعت تا مرز عراقه
فاصله داریم .....دوستانی که اون سالها رو بیاد میارن ...تو فصل زمستون هر شب
اخبار منطقه ای رو به اسم (زرینه اوباتو ) گاها تا 35درجه زیر صفربعنوان سردترین
نقطه کشور اعلام میکرد که در محور سقز و بانه قرار داشت ....منطقه استقرار ما (ارتفاع قفقان ) درست روبروی زرینه اوباتو با یک رشته کوه از هم جدا میشد.............جنگ
تو منطقه غرب تفاوتهای زیادی با منطقه جنوب داشت ...و از میون تمام مولفه ها
..مسائل امنیتی از همه مهمتربود ....دشمن روبرو
نبود....شناخته شده نبود اصلا دیده نمیشد...... با شروع فصل سرما تو اواخر مهر به
خاک عراق عقب نشینی میکرد و مصیبت برف و سرما واسه ما شروع میشد اما امکان
هرگونه جنگ نامنظم رو از دشمن میگرفت و در
اواخر اردیبهشت درگیریها دوباره شروع میشد.......{ تا اینجا رو قبلا توضیح دادم....اما ناخواسته
داستان به مسیر دیگه ای رفت}......فصل زمستون اوقات بیکاریه بیشتری در اختیارمون
بود... چنانچه نوبت تامین جاده نداشتیم......واسه دوستانی که با این مفاهیم و
عبارات آشنا نیستن توضیح بدم که تامین جاده به این شکل بود که....(در طول روز تعدادنگهبانهای
پایگاه از 15نفر به 2نفر میرسید که یکی در مدخل ورودی پایگاه و دیگری وظیفه
دیدبانی رو با دوربینهای بسیار قوی به عهده داشت......تعداد مازاد نیرو از ساعت 6
صبح 2نفر 2نفر به پستهای تامین جاده اعزام میشدند که از فاصله500متری پایگاه شروع
میشد تا حداکثر 3کیلومتری در جهات مختلف و از روی ارتفاعات وظیفه نگهبانی و حفاظت
و تامین امنیت جاده رو بعهده داشتند...تا خودروهایی که نیرو و مهمات جابجا میکردند
توسط دشمن مورد هدف موشک آرپی جی قرار نگیرند...که این وظیفه تا ساعت 4عصر در
زمستون و 6عصر در تابستون ادامه داشت )....خب ساعات فراقتمون یا صرف نوشتن خاطرات
میشد یا آوردن آب از چشمه ای که در ضلع
جنوبی پایگاه وحدود 50متر پایین تر بود..یا نظافت ...البته نظافت نه به اون معنایی
که مد نظر دوستانه.....هر کدام قوطیه کبریتی داشتیم ..تو آفتاب مینشستیم و شپشهای
لباسامون رو میگرفتیم و توی قوطی کبریت میانداختیم و سر آخر اون که تعداد بیشتری
شپش شکار کرده بود ...برنده یه نخ سیگار از هر کدوممون میشد....چرا؟؟...چون چیزی
بعنوان حمام وجود خارجی نداشت و ما به زحمت آب شربمون رو تامین میکردیم.....اونم
توسط قاطری که جزو اموال پایگاه بود و تمام پایگاههای غیر محوری یه فروند قاطر در
اختیار داشتند بعنوان وسیله نقلیه که حفاظت و حراست از جون این قاطر هم از
وظایفمون بود.....توضیحی که فراموش شد اینکه اصلا تصویری از پایگاه برای دوستان
ترسیم نکردم....ببینید پایگاه شامل قطعه زمینی بود که دور تادورش توسط سیم خاردار
محصور شده بود و سپس فضایی به عرض 2 تا 6متر بنا به وسعت ...منطقه...واهمیت
پایگاه....پوشید بود از مینهای ضدنفر...و باز سیم خاردار و بعد در آخرین مرحله
مینهای تلویزیونی که توسط سیم به شاسی که در پستهای نگهبانی قرار داشت بعنوان آخرین مانع ورود دشمن.. توسط نگهبان
منفجر شده 9متر از روبرو و حدود5متر از اطراف رو مورد اصابت ترکش قرار میداد و نورافکن
های قوی.. نهایتا خاکریز ..که در میون خاکریزی با ارتفاع 3متر راهرو و مسیر تردد و استقرار نگهبانها رو ایجاد
کرده بودن.....تاسیسات از قبیل آسایشگاه و اتاق فرمانده و اتاق بیسیم و خبازخونه و
آشپزخونه و موتور خونه و زاغه مهمات در وسط این محوطه بود....یه توضیح کوچک بدم و
برگردم سر اصل داستان ..تو اون منطقه پوتین اصلا کاربرد نداره .....فقط چکمه
لاستیکی اونم دوسایز بزرگترکه با پوشیدن تعداد زیادی جوراب از جورابهای سربازی تا
جورابهای پشمیه کار همون منطقه و چند عدد نایلون که عایقی نسبی در برابر سرما
ایجاد کنه درست بشه سایز پامون....در بدو ورود نیروها به منطقه یکی از مواردی که
در آموزشها تاکید میشد این بود که مبادا از شدت سرما در سر پست نگهبانی به فکر گرم
کردن پاهای خود با ادرارتون بیفتید و...علیرغم این توصیه ها بارها بودن دوستانی که
برای چند لحظه گرم شدن انگشتهای کرخت شده توی چکمه ها شاشیده بودن و انگشتاشون کمی
بعد یخزده و سیاه کرده و نهایتامنجر به قطع انگشتهای پا شده بود...... 28روز نه
صبحانه نه شام فقط غذای میان روز که تشکیل شده بود از کمی آب نمک و30تا40دونه
نخود......نمیدونم بعضی از فیلمهای مربوط به جنگ جهانی رو دیدید گرسنگی از یه طرف
سرمای طاقت فرسا از طرفی دیگه....تمام ابرو و ریش و سیبیلها قندیل میبست از بخار
تنفس.....بلا استثنا همه مبتلا به اسهال خونی شده بودن.....تو این شرایط ما اشرف
مخلوقات داشتیم تلف میشدیم ....قاطر بیچاره که در فصل سرد از سهمیه علوفه و مازاد
خوراک ما تغذیه میکرد جای خود داشت.......صبح یکی از روزها متوجه غیبت جناب قاطر
شدیم .....نبود.!!؟ هرچه پایگاه و اطراف رو گشتیم نبود.....حیوون از غفلت نگهبان
درب ورودی استفاده کرده بود وفرار رو بر قرار ترجیح داده بود......تو اون برف و
سرما از ساعت 8صبح تا 5عصر برزخی بود
برگردوندن قاطر به پایگاه.....از اون روز نگهبان درب ورودی دستور موکد داشت که
مراقب قاطر هم باشه تا از پایگاه بیرون نره.......یه صبح یخ زده تو آسایشگاه کنار
بخاریه نفتی کز کرده بودیم که صدای انفجار تمام محوطه رو لرزوند....مطابق تمرینهای
مکرری که نیروها داشتن هر کدوم اسلحله سازمانی و تخصصی خودمون رو تو حد اقل زمان
برداشته و تو پستهامون موضع گرفتیم .....خبری نبود....تازه متوجه دودی که از ضلع
شرقیه پایگاه پشت دفتر فرماندهی بلند شده بود شدیم.....چند لحظه بعد بالای سر قاطر
بیچاره حلقه زدیم ....حیوون با عقل کمش به مرور متوجه شده بود که از درب اصلی
نمیتونه بره بیرون واسه همین از سیم خاردار رد شده و وارد میدون مین شده
بود.....پای چپش از قسمت زانو به بالا متلاشی شده بود رو برفا افتاده بود و تند
تند نفس میزد بخار با کف از دهنش بیرون میومد صحنه دلخراشی بود بیچاره رو چقدر
واسه آوردن آب اذیت کرده بودیم.....اما تو این میون یه فکر خیلی سریع از ذهن همه
گذشت .....همه به هم نگاه کردیم و بدون گفتن حرفی منظور هم رو فهمیدیم.....بخوریمش!!؟؟.....بلاخره
یکی از بچه ها مقر اومد....سربازی تو هر واحد داشتیم که مسئول عقیدتی و سیاسی بود
و گذشته از اینکه از نگهبانی معاف بود و فقط به معنویاتمون رسیدگی میکرد وظیفه
گزارش به واحد مربوطه اش رو هم به عهده داشت و خلاصه تافته ای جدا بافته
بود.....بلافاصله مخالفت کرد گرسنگی این حرفا حالیش نبود درگیری و دعوا شروع
شد....فرمانده ناچار به شلیک هوایی و پایان دادن به قائله شد و سرباز عقیدتی رو به
دفترش برد ......بیست دقیقه ای طول کشید تا فرمانده از اتاقش بیرون اومد و با
اسلحه کمری قاطر بیچاره رو از اون زندگیه فلاکت بار خلاص کرد. دستور داد تا لاشه
اش رو به بیرون پایگاه ببریم از ما اصرار برای خوردن و از فرمانده که نه ....آخرش
با فریاد گفت من زنو بچه دارم نمیخوام واسه یه گزارش تا آخر عمرم تو این جهنم
بمونم...میفهمید....همه ساکت شدن بیچاره گروهبان دوم اصغری...خودش هم حال و روزی
بهتر از ما نداشت سرو ریش بلند ....چشمهای گود افتاده و پوست چغری که از فرط
گرسنگی و کثیفی مثل چرم شده بود....دیگه کسی حرف نزد ...طنابی رو دور کمر قاطر بستیم و به هزار زحمت
از لای سیمهای خاردار بیرونش کشیدیم ....تو ضلع غربیه پایگاه پرتگاهی به عمق 7یا8
متر بود حیوون رو روی برفا غلطوندیم و به دره انداختیم.....میدونستیم چه اتفاقی
میفته ......ضیافتی شاهانه برای گرگهای گرسنه تو سیاه زمستون.....فردا صبح جز کمی
استخون که برف پوشونده بود چیزی از اون یار زحمتکش پایگاه باقی نمونده
بود............تمام
یکشنبه 25 دی 1390 - 11:43:09 AM