درمجالس وعظ و خطابه زمانی که واعظ به هیچ ترتیبی نمیتواند مستمعین و حاظران مجلس را تحت تاثیر قرار دهد شروع میکند به خواندن روضه امام حسین که اصطلاحا میگویند " حاج آقا زد به کربلا " در مکاتبات دوستانِ همیشه در صحنه که درد دین دارند و حقیر را ملحد و زندیق قضاوت کرده اند پس از نوشته ی پیشین اینبار زدند به کربلا که ما اینهمه کشته و شهید و جانباز ندادیم تا براحتی باورهایمان مورد هجمه قرار بگیرد وما نمیگذاریم این فضای قُدسی گوهری!!! آلوده به حضور و وجود افرادی چون تو شود و قس علی هذا... به عبارتی چون دیدند برچسب بی دینی به این حقیر قابل چسب و نصب نیست اینبار از دری دیگر وارد شدند که وا انقلابا واشهیدا وا دفاع مقدسا... اینبار پاسخ به این افترا و خزعبلاتشان را احاله میکنم به یکی از پست های قدیمی موجود در آرشیو که یکی از صدها خاطرات جنگ است که قسم میخورم این مدعیان حتی تصورش هم برایشان ناممکن است.
.
.
زمستان1367-کردستان - سقز -هنگ ژاندارمری - گردان دوآب..از گردان های چهارگانه ی دوآب، بسطام ، سنته و مالک اشتر . پایگاه( قفقان)مستقر در ارتفاع153 متری از محور اصلی ارتباطی (جاده)...
با امروز 28 روزه که تنها آذوقه پایگاه چیزی کمتر از یک گونی نخودِ ،آرد اصلی ترین غذا آخرین چیزی بود که تمام شد . به دلیل بارش برف سنگین تمام محورهای ارتباطی قطع شده و امکان تردرد هیچ خودرویی نیست. تا آذوقه برسونه. برف و بوران سنگین هرگونه هلی بورد رو ناممکن کرده چیزی حدود دومتر برف روی منطقه رو پوشونده فقط یه سری معبر از آسایشگاه به فرماندهی و پستهای نگهبانی و درب وردیه پایگاه باز کردیم سرما در شب تا 32درجه زیر صفر میاد . به لحاظ جغرافیایی در شمال دره شیلر که پیاده نیم ساعت تا مرز عراقه فاصله داریم .دوستانی که اون سالها رو بیاد میارن تو فصل زمستون هر شب اخبار منطقه ای رو به اسم (زرینه اوباتو ) گاها تا 35درجه زیر صفربعنوان سردترین نقطه کشور اعلام میکرد که در محور سقز و بانه قرار داشت .منطقه استقرار ما (ارتفاع قفقان ) درست روبروی (زرینه اوباتو) با یک رشته کوه از هم جدا میشد. جنگ تو منطقه غرب تفاوتهای زیادی با منطقه جنوب داشت و از میون تمام مولفه ها مسائل امنیتی از همه مهمتربود . دشمن روبرو نبود، شناخته شده نبود اصلا دیده نمیشد. با شروع فصل سرما تو اواخر مهر به خاک عراق عقب نشینی میکرد و مصیبت برف و سرما واسه ما شروع میشد اما امکان هرگونه جنگ نامنظم رو از دشمن میگرفت و در اواخر اردیبهشت درگیریها دوباره شروع میشد .اینکه میگم مسائل امنیتی فوق هر آموزشی بود چون بطور مستمر نیروها مورد ارزیابی و باز آموزی قرار میگرفتند.ازپایگاه ما تا مرز دو پایگاه دیگه وجود داشت (دو گا گا)و (هوشمند).چنانچه هر کدام از این پایگاهها درگیر میشدند ، که اغلب درگیریها در شب و تاریکی بود امکان اعزام نیروی کمکی وجود نداشت چون به تجربه مشخص شده بود که تعدادی از افراد دشمن در محور ارتباطی کمین زده و منتظر رسیدن این نیروها مینشستند پس فقط و فقط بچه های پایگاه میموندن و خدای اونها. مرداد ماه همون سال بود تو یکی از شبهای قشنگ و مرگبار فصل تابستون .حوالی ساعت 11 .راستی یادم رفت بگم پایگاه ما بعلت مرتفع بودن رله بیسیم کل منطقه و یگانهای تابعه بود و حتی بچه های سپاه سوله ای با دو سرباز تو پایگاهمون داشتند واسه رله بیسیمشون. ساعت 11 بود که بیسیمچی اعلام کرد هوشمند تقاضای کمک کرده از گردان و ماهم پیام رو به گردان رسوندیم که همزمان بیسیم هنگ هم موضوع مکالمه که البته به رمز بود رو میشنید. نزدیکترین همسایشون (دوگاگا )بود با دستور فرماندهی گردان تعدادی از بچه های (دو گاگا) علیرغم خطر کمین با پذیرش مسولیت توسط فرمانده گردان برای کمک راه افتادن کمتر از نیم ساعت نگذشته بود که بیسیم (هوشمند ) خاموش شد.دل تو دل هیچکس نبود من از همه بدتر فریدون و علیرضا دو تا از رفیقایی که از زمان آموزشی با هم بودیم و اکثر مواقع حتی ظرف غذامون یکی بود جزو نیروهای( هوشمند) بودن فریدون بچه خوش رو و تیزی بود محال بود هر بار که میبینیش یکی دوتا جک دسته اول از تو زرورق واست رو نکنه.علیرضا ،ریزجثه،خوره گل فنی مثل فشنگ میدوید و خیلی زود از کوره در میرفت. به فاصله 10 دقیقه صدای تیراندازی و انفجار تو کل منطقه پیچید .حالا دیگه همه میدونستیم که بچه های (دوگاگا) کمین خوردن.دیگه کاری از دست کسی یر نمیومد تا 6 صبح که هلی کوپتر فرماندهی کل هنگ منطقه سقز جناب سرهنگ مرزبانیکم محمود صفایی تو( قفقان) نشست 4 نفر از بچه ها به همراه فرمانده پایگاه با هلی کوپتر بسمت( هوشمند )حرکت کردیم . فرمانده گردان کمی پیشتر حرکت کرده بود. خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم بالای سر (هوشمند )بودیم و به زحمت جایی برای فرود پیدا شد.پیاده شدیم و با ترس و احتیاط به سمت پایگاه که انگار سالهاست خاموش و خالی از سکنه بود راه افتادیم . چند دقیقه بعد علیرغم ترس و احترام واسه فرماندهی کل یه گوشه حیاط پایگاه داشتیم ضجه میزدیم .فریدون همینطور که تو تختش بود باگلوی بریده از تخت آویزون بود ، تو چشماش میشد بخونی که حتی فرصت فریاد هم پیدا نکرده. دنبال علیرضا گشتم تو آسایشگاه نبود. دویدم سمت خاکریز، تو پست 5 نگهبانی در حالیکه گردنش بطور اریب از زیر گوش چپش تا استخون ترقوه راستش بریده شده بود به صورت افتاده بود؛(هوشمند ) سقوط کرده بود.از فرمانده پایگاه و بیسیمچی خبر و اثری نبود.اون دوتا رو واسه تخلیه اطلاعات با خودشون برده بودن.18 نفر از بچه های گُلی که کمو بیش همشون رو میشناختم تو اون پایگاه دور افتاده مرزی به فجیعترین شکل ممکن شهید شده بودن هیچکدوممون حتی فرمانده گردان حال خودش رو نمیشناخت و فقط فرماندهی کل مثل سنگ بود در حالی که میشد فریاد و خشم و تاثر رو که زیر پوستش به حرکت در اومده بود و دنبال منفذی میگشت تا به بیرون فوران کنه رو بوضوح تشخیص داد.فرمانده گردان با حالی عجیب و هق هق گزارش شهید شدن 8 نفر از 12 نفر بچه های (دوگاگا) رو که تو کمین افتاده بودن به عرض فرمادهی هنگ رسوند.تا ظهر اونجا بودیم که آمبولانس گردان بچها روفریدون و علیرضا، برادرهای منو به گردان و از اونجا به هنگ منتقل کرد....بچه های که هیچ گناهی جز نگهبانی از آب و خاک و ناموسشون نداشتن...هیچ گناهیالسلام و علیکم
پست بعدی را بگذارید حوصله مان سر رفت
عمرتان که همچنان باقیست
دوستان خوب و فهیمم ..... حسین عزیز صفا و سادگیه رفتارت آدم رو به بند میکشه ...گفتم مثل اسمت سالاری.......داداش گلم منصور ....خیلی حرفا واست دارم که اینجا جاش نیست ایشالا فرصتی تا در خدمتت باشیم و گپی مفصل ....دوست دانشمند و فرهیخته آقای راستگوی عزیز اکثر نظراتت رو تو وب دوستان میخونم و واقعا از شیوه بیان طنز آلودت لذت میبرم....ممنون از حضورت....استاد گرانقدر ایرج خان نفرمایید قربان هر کس در هر کسوتی ودر هر گوشه این آب و خاک به نوعی سرباز این مملکته...و البته شما هم.....دوست گرانقدر راضی خانم....چشم سعی میکنم بعد از این از علائم هشدار دهنده استفاده کنم......سرکار خانم بهانه...مثل همیشه نظرات زیباتون مطلب بنده رو تحت الشعاع قرار میده ...ممنونم....دوست جدیدم مریم خانوم....خیر مقدم و قابل شما رو نداره....آقا یوسف منطقه جنوب هم قبل از سربازی 6 ماه بودم منطقه اروند و چووبده.....به خودم میبالم از داشتن دوستی چون شما....برادر مهران.....ممنون از حضور گرمت....راستش من با ذهن نه چندان باهوشم متوجه منظور شما نشدم .....اما منم دعا میکنم از هرچه که ناخوشایند واستون رهایی پیدا کنید......و حاج رضا.... گذاشتمت ته صف تا دیگه از این سوالهای امنیتی نکنی......بعد از 12 روز یکی از پایگاههای گردان بسطام با بیسیم اعلام کرد که سربازی با پای پیاده و بدون چکمه در حال مرگ تو نزدیکیه پایگاه پیدا کردن....خلاصه میگم....فرمانده پایگاه کشته شده بود....بیسیمچی به گفته خودش بعد از تعرض 17 نفر از نیروهای دشمن و تخلیه اطلاعات برای تحقیر و شکستن روحیه نیروها زنده رها شده بود......داداش مهران منم متاسفم
ا
نرسیده به
بعضی خاطره ها !
باید نوشت:
آهسته به یاد بیاورید...
خطر ریزش اشک...!
آقا داریوش ،،، عزیزمی
نوشتارت اصلاً و اصلاً فاز منفی نمیده
تازه آدم یادش میاد دنیا چقدر میتونه کوچیک باشه و این موضوع هم دلیلی باشه برای خوبتر بودن ومهربان تر زندگی کردن
ولی حقیقتش من دلم برای پدر و مادر دوستانتون سوخت،،، خیلی زیاد
-
-
راستی هنوز که ادامه خاطره تون رو ننوشتین؟؟؟؟منتظریما
.
.
لطف داری داداشم...جناب راستگو......باور کن نمیخواستم فاز منفی بدم به دوستان.....نمیدونم چی شد که این پست رو زدم....اما همونم یادیه از حال و هوای رفاقتهای بی غل و غش ...از بچه هایی که مثل ما زمینی بودن نه آسمونی و.....آسمونی شدن
آقا داریوش عزیز درود به شما و قلم شیوای شما
.
داریوش جان منم تویه هنگم
البته نه توی هنگ مرزی،تویه هنگ خاطره دل خراشت
واقعا متأثر شدم و منتظر ادامه خاطره شما هستم
.
دست مریزاد
داداش گلم منصور....باور کن تنها انگیزه برگشت حضور شما دوستای عزیزمه...گرچه اجتناب ناپذیره آدم گاهی میبایست به خلوت خودش بخزه واسه پوست انداختن...........بازم ازت ممنونم داداش
درود آقا داریوش.
برای دوستان و هم رزمانتون متاسفم.واقعا خاطره تلخی بود.
اما زیبا جلوه دادید من حسش کردم.
ممنون.
اختیار داری حسین جان.... من مخلص هر چی رفیق هم هستم......مشق رفاقت رو داداش تو خاک و خون تو کله مون کردن.......خیلی سالاری مثل اسمت
649921 بازدید
217 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
1011 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian