میگفتی نیِستان است
نه ، مرداب است... نی زاریست زار
نی های نحیف و بدبو
با اشاره ی باد به هرسو
عریان
دست هایشان در روند تکامل
پوشش آلتشان
درون تهی
با دستانِ تهی
آنچنان که باد
از درونشان هوهوکشان
نوایش را به رخ میکشد
و بیچاره نی،
! صوت داوودی را ز خود میداند
اینجا پیر نی ها
با ریشِ بلند چونان
یائسه ای به حیض نشسته
شَتک های خونابه وعُفن
به هرسو میپراکنند
عقده ه های فرو خورده
و جوانیِ به فنا رفته
درخفقان دهه ی شصت
غوطه خوردن در نوستالوژی کلاه مخملی ها
مبشراً و نذیرا
قصه های کلثوم ننه نشخوار میکنند!
نسلی از پای این جماعت سر بر میاورد
پاجوشِ این روندِ فَرگشت
در نی زار تهی ازمغز
با ابروهای گرفته و گونه های بزک شده
گویی ریشه در هوا دارند
معلق...
همچنان درون تهی
و هرلحظه... به اشاره و اراده ای
شلوارهای بوگندویشان را پایین کشیده
و آلتشان را به سمتی حواله میکنند
آنچنان که مرزی بین خودشان و آلتشان نیست
یکی میشوند
با قلاده های طلا
آلتی در دستِ پیرآلتی دیگر
پیرمرادهای متفکر و آلت بدست
نسل بجا مانده از یقه های تا ناف چاک خورده
با سیبیل نیچه وشاپوی ملک مطیعی وشعر نیما
از فرازآلتشان سرک میکشند به چاکِ پستانِ نیستان
وبا خودارضایی فکری
اندیشناک ندای مبشراً و نذیرا سر میدهند!
هر بارنشئه ی جنباند یکی ازپاجوش های تهی تر از خود
ضیافت یاوه برپا میکنند
ومصداق سلطانیِ شغال در بیشه ی بی شیر.
سرخوش از زخم خوردنِ یک درخت
با لرزش پایین تنه شان
ولذت ناشی از یک خودارضایی دیگر
ندای مبشراً و نذیرا سر میدهند!
میگفتی نی زار جزبه آتش سامان نگیرد
خرجش دایورت کردنشان به تخمِ چپ است
یا گیراندن یک کبریت در این خشکستان
اما نه ، شاید
به گفته آن فرانسوی دیوانه
"زمانی که دشمن اشتباه میکند جلوش را نباید گرفت"
این نابودی از درون است
اضمحلالِ یک روند
فروپاشی یک تفکر
تفکرناشی ازمکیدن پستانهای خشکیده ی تحجُّر
برنتابیدن گونه ای دیگر
تخریب جنگل
تا گستراندن نی زار
برای ریشه در گندابِ شاش هایشان داشتن
همچنان...
برای غوطه در عرصه ی لجنِ تزویر
همچنان...
و به زعم خود سیراب شدن
وسِقط کردنِ جنین های نارس در پهنه ی جهل
از زُهدان دروغ وفریبایی واژگان
شاید اینجا همان آلکُندوچی آیلاست!
آیلا میگفت: در آلکُندوچی
باید تخته سنگی باشی در کنار ساحل
برای خودت سوت بزنی
گهگاه به کشتی ها فحش بدهی
غرق شدنشان را به تماشا بنشینی
و فریاد بزنی:
"آهای حرام زاده ها من هنوز زنده ام"
شاید راست میگفت
آیلا زخم خورده ی نی زار بود
مثل من ، مثل تو
مثل ما...
سکوت می کنم....!
چون صدای تو را در سکوت می شنوم !
تو که تمام دنیای پر از فریادم را به یک باره خاموش کردی !
و به من سکوت را هدیه دادی...!!!
سکوت همیشه به معنای" رضایت " نیست
گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام به کسانی که
هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمی دهند توضیح دهم .
سکـوت می کنم ، نه اینکه دردی نیسـت،
گلویی نمانده است برای فـریـاد
کاش اینقدر که حالا هستـی،دیـروز بـودی
امروز بی فایده است من از دیــــروز شکسته ام
مرهــم امروزت نوشداروی پس از مرگ سهراب است
خانم صادقی و خانم بهار ممنون از لطف شما
مریم جان .تبریک میگم .این توانایی حالا با هر انگیزه و پشتوانه ای قابل تقدیره . تمام این مدت دوستان
رو از قلم شیوایی که داری محروم گذاشتی.
همایون عزیز . داستانی عوامانه در دیارمان نقل است از دیرباز که روزی سعدی علیه الرحمه از بازار
میگذشت که متوجه شد چیزی از پشت سر ماتحتش را لمس کرد و متعاقب آن صدای کودکی برخاست
که من سعدی را انگشت کرده ام ! سعدی برگشت و ناز بچه ای دید و بدنبالش در میان جمعیت نگاهش
را گرداند تا یکی دو تن از شیوخ بخیل و جاهل و تنگ نظر را در میان همهمه ی بازار دید.
رو به کودک گفت : پسر جان از من که به تو آسیبی نرسیده این چوبی که در آستین تو نهاده اند تو را
بزرگ نشان نمیدهد. کودک بنا به جهالت سن گفته ی شیخ اجل را نفهمید و باز جار زد که آهای مردم
من سعدی را انگشت کرده ام. سعدی کودک را به روی شانه ی خود نشاند و در بازار گشت .کودک
آنچه آموخته بود فریاد میکرد و شیخ اجل میگفت عاقلان دانند.
حکایت ما با این درب خانه بی شباهت به این داستان نیست. دامنه ی تنگ نظری و حسد بنا به ماهیتش
برآیندی جز فحاشی و لوده گویی و پرده دری ندارد اما مردم همواره شاهدند و عاقل.
زخم خورده بود
مثل تو مثل من
مثل همه نسل پر عقده دهه پنجاه و شصت و تا انتهای زمان
گویا ما را با زخم همزیستی است دیرینه
هم زخمان من
همان ادمهای دروغگوی پست، از من هستند از میان همان مردابی که من در آن زیسته ام
همان که مرا با هزار عقده پنهان و آشکار در آن زاییدند و من سر بر آوردم دروغ گفتم تزویر کردم و با لبخند دروغشان و دروغ هایمان را پذیرا شدم.
ما نسل هرزگی ذهن و فکریم و دروغ دل و ایمان و در تنهاییهایمان به وسعت آسمان تنها
با عرض سلام و ادب خدمت دوست گرامی
جناب آقای داریوش عزیز..خیلی خوشحالم از حضورتون
ضمنا از اینکه کامنت هام ربط چندانی به پست شما نداره معذرت میخوام
شعرهایم را میخوانی…
و میگویی روان پریش شده ام !
پیچیده است … قبول …
اما من فقط چشمهای تو را مینویسم …
تو ساده تر نگاه کن …
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد
که خودت انگشت به دهان می مانی…!!
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید
فریادشان بزنی اما سکوت می کنی …
گاهی..!! پشیمانی از کرده و ناکرده ات…
گاهی دلت
نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای
فردا نداری و حال هم که…
گاهی فقط دلت
میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری وگوشه ای
گوشه ترین گوشه ای…! که می شناسی بنشینی و”فقط”
نگاه کنی…
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت
تنگ می شود…
هنوز آنقدر ضعیف نشده ام
که خطرِ ریزشِ این کـوه را جار بزنم
اما تــــو
حوالیِ من که می رسی احتیاط کن
چـه کَسـی گُفـته که مَـــــــن تَنــــهایَم؟!...
مَــــــــــــــــــــــن،
سُــکـوت،
خاطِرات،
بُغــض،
و اَشــک،هَمـــیشــــــه با هَمیـــــــم...!!
بِگُــــــــذار تَنـهایــی اَز حَســــودی بِمیـرَد...!
دلم پراست:
پر پر پر...
آنقدر که گاهی اضافه اش ازگوشه چشمانم می چکد
فــــکر کـــنـــم
بـــه بــــــوي عـــطـــر تـــو حســـاســـيــت دارم
هـــمـــين کـــه در ذهـــنــــم مـــي پـــيچــــد
از چــِــشـــم
اشـــک مــــــي آيــــــد
649734 بازدید
30 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
824 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian