"زمانی از مرز صد سالگی عبور میکنی، دیگر چندان تمایلی به زنها نداری" این را پدربزرگ دوستم در سن صدوده سالگی به نوهاش گفته.
پدربزرگاش، به شدت عاشق سفر بوده و برای همین هم با دخترهای زیادی رابطه داشته. به قول دوستم: - اگر احیانا مشغول گِل مالیدن روی دیوار بوده و یکی "میپرسیده پایه ای بریم اصفهان؟ دست از کار میکشیده و باشوق میگفته وایسا کفشامه بپوشم"
بعد از دو بار ازدواج، در صدوپانزده سالگی با یک دختر سیوپنج ساله در روستاشان ازدواج میکند. مادر دختر، سر زا رفته بوده. با خودمان گفتیم حتما پیش آمده که از شوهر پیرش خواسته باشد، از مادرش برایش بگوید.
- راستش مادرت زن غُدی بود. هر چه اصرار کردیم مادرت رو برای بچهم بگیریم، بابابزرگِ ناکسات راضی نشد. گفتن اختلاف سنیشان زیاده. خب تخم سگا، مگه سی سال هم اختلاف سنیه؟ سر آخر برای بَچم از ده بغلی زن گرفتیم خیلی هم بهتر از ننت. اما در عوض، ننهبزرگت ماه بود. خانوم! بابا بزرگت تخمسگی بود واسه خودش. با ننهبزرگت بدرفتاری میکرد. اینم میآمد تو باغ ما به درددل کردن. چند باری هم دستمالیش کردم لامصب اما بیشتر از اون اجازه نمیداد .باز برات بگم ماهتر از ننه بزرگت، مادرِ ننهبزرگت بود. والله این زن فرشته بود. هر چی که بگم کم گفتم. از قضا باغامان نزدیک هم بود. چند باری هم رفتیم خواستگاری اما باباش رضایت نداد. ما هم زدیم سرِ چند نفری رو با هَره ی بیل شکستیم. هرچند آخرشم نشد مادرِ ننه بزرگتو بگیرم اما اونقدر با هم خوب بودیم انگاری زن و شوهر. مادرشم با اینکه فهمیده بود سر و سری داریم، اما پاپیچمان نمیشد چون جوان بودیم. مادرش زن طلایی بود خدا شاهده. خلاصه زنهای خاندان شما از او اول طلا بودن و هر چی که گذشت گُه تر شدن.
یک روز نوهاش وقتی ازش میپرسد بزرگترین افتخار زندگیت چیست؟ کمی فکر میکند و بعد اشاره میکند به الاغش. با افتخار میگوید در طول چند سال، به الاغش یاد داده وقتی آب میخواهد، برود سر شیر آب، و با دهانش شیر را باز کند و آب بخورد. البته بعد از سیراب شدنش دیگر نمیتوانسته دوباره ببندتش. همانجا منتظر میمانده تا صاحبش بیاید و شیر را ببندد.
یک روز در سن صد و بیست و پنج سالگی، سالم و سرحال میرود روی پشتبام بخوابد و دیگر بیدار نمیشود.
وقتی از دوستم جدا شدم. به عمر صد و بیست و پنج ساله پدربزرگش فکر کردم. مغزم تیر کشید. آدم توی آن همه سال چه کارها که میتواند انجام دهد. بعد به خودم فکر کردم .انگار از حالا هشتاد سال دیگر وقت دارم تا یک برنامه حسابی بریزم. به ذوق آمدم. هشتاد سال!!!
البته عمرت که زیاد باشد میترسی به پشت سرت نگاه کنی. انگار که بار و مسئولیتت بیشتر باشد. که در نهایت بفهمی بزرگترین افتخار زندگیات در صد و بیست و پنج سالگی، الاغی است که خودش آب میخورد. همین.
دقیقا یاد آن لحظهای افتادم که الاغ پدربزرگ، تشنهاش میشود و میرود شیر را باز میکند و آب میخورد. همانجا منتظر میایستد تا صاحباش بیاید و شیر را ببندد. بی خبر از اینکه پدربزرگ روی پشتبام دراز به دراز افتاده.
649844 بازدید
140 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
934 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian