هربار که نگاهت میکنم یک چیزی توی چشم هایت می درخشد که می بردم تا خیابان سنگفرشِ مه گرفته ای وسط خرابه های لهستان بعد از حمله ی آلمان ها. پلک که می زنی ساختمان های نیمه ویران فرو می ریزند و گرد و خاکی به پا می کنند. دستم را جلوی دهانم می گیرم و سرفه می کنم. می گویی : اینقد سیگار نکش، خودت رو خفه کردی!
می گویم : از سیگار نیست که. لهستان رو با خاک یکسان کردی از بس پلک می زنی!
می خندی. یک موجی روی خنده هایت می نشیند که می کِشد و می بردم تا صدای موزیک والس آکاردئون پیرمرد مستی کنار رود ویستولا. پیرمرد آکاردئونش را کنار می گذارد، دستش را توی پالتوی کهنه اش می کند و از داخل آن ویسکی جییبی اش را در می آورد. همانطور که به ما نگاه می کند آرام چند جرعه ای می نوشد و بعد چیزهایی به لهستانی می گوید که نمی فهمم. از حرکت دستش که به سمتم دراز شده می فهمم که می گوید می توانم از ویسکی اش بخورم. با ایما و اشاره حالی اش می کنم که من از خنده های تو مست می شوم. می فهمد. می خندد و قوطی را کناری می گذارد و دوباره بند آکاردئون را روی گردنش چفت می کند. همین که می خندی باز صدای موزیک والس آکاردئون پیرمرد مستی کنار رود ویستولا، لهستان را پر می کند. دستم دور کمرت حلقه می شود و می رقصیم. آنقدر می رقصیم که پیرمرد از نفس می افتد. دستم را روی سینه ام می گذارم و سرفه می کنم. می گویی : اینقد نکش، میمیری آخرش!
می گویم : از سیگار نیست که. لهستان رو ویران کردی از بس می خندی!
آرام کنارم می نشینی و موهایت را روی شانه هایت می ریزی. دستم را که لای موهایت می برم سرمایی تا زیر پوستم می دود و می بردم تا شب های سرد زمستانی کراکوف، تا بلوک های تاریک و برفی آشویتس. نور چراغ های نگهبانی نازی ها که از روی دیوار می گذرد سرمان را می خوابانیم. می گویم با شماره ی سه که گفتم، بلند می شویم و می دویم سمت دیوار. به آنجا که رسیدیم دستم را قلاب می کنم و تو بالا می روی. بعد که من بالا آمدم روی سیم خاردار ها به پشت می خوابم و تو از روی شانه ام بپر آنطرف. یک. دو. سه. به سمت دیوار می دویم. قلاب می گیرم و تو بالا می روی. دستم را می گیری و بالا می کشی. روی سیم خاردار ها می خوابم. خارهایش توی پشتم فرو می روند. دستت را روی شانه ام می گذاری و از من بالا می روی. می پری آنطرف. خارها توی بدنم فرو رفته اند. نور چراغ به سمت دیوار می آید. نمی توانم تکان بخورم. نور روی سینه ام می ایستد. سرباز نازی به آلمانی چیزهایی می گوید که نمی فهمم. از حرکت دستش می فهمم که می خواهد شلیک کند. می خواهم بگویم من از خنده های تو مست می شوم که امان نمی دهد. شلیک می کند و رد داغی روی سینه ام را می سوزاند. می گویی : اینقد این لامصب رو نکش. قلبت از کار می افته ها!
می گویم : از سیگار نیست که. لهستان رو اشغال کردی با عطر موهات!
پرتو عمــر ، چراغــی است که در بــزم وجــود
بـه نسیم مــژه بـر هـم زدنـی خــاموش است
ضمن عرض تسلیت حضور سرور عزیز و محترمم جناب استاد همایون عزیز
و به قامت هزاران دریغ و آه بر مزارت گذارم
مادر، اینروزها آهم را بنگر و دریغم را شاهد باش
هنوز باور ندارم که تو رفته ای
هنوز دست احساس تو را حس می کنم تو زنده ای
با تشکر از همدردی مدیر محترم وبلاگ جناب اقای داریوش عزیز
خانم بهار ممنون از متن زیباتون
649858 بازدید
154 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
948 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian