هر عادتی گرفتاری دارد چه خودخواسته باشد چه ناخواسته .هر روز صبح که عقربه های ساعت به پنج می رسند،ترسو می شوم - نمی دانم چرا - اما کلاغ ها درِ گوشم غار غار کنان خبر می دهند که جنازه ات را توی میدونِ شهر،لاشخورها چند ساعتی است - نمی دانم چند ساعت - روی دست هایشان گرفته اند و می رقصند.لاشخورهایی که دهانشان خونی،پر و بالشان بنفش و چشمانشان بارونیست.
خودتان را به آن راه می زنید، ساعت ها می نشینید و باهم آتش را کشف می کنید! سیگارت را که برایت آتش زد، وسط آن پُک اولی یا دومی، خودت را لوس مي كني و می گویی: حالا بیا با هم راز خلقت و تولید مثل را کشف کنیم...
خودم را به آن راه می زنم، تلویزیون را روشن می کنم، جسد های اتو کشیده و بعضا شیکی را می بینم که از جلوی چشمم رژه می روند و به من و شلوارک و خشتکِ سوراخم پوزخند می زنند و می خواهند که خودشان را فرو کنند؛ فرو کنند به همان گوشه ای از ذهنم که تو خالی اش گذاشته ای. زود تلویزیون را خاموش می کنم، می روم سرِ یخچال و چند جرعه ای آب خنک می نوشم - از بطری، بدون لیوان - همانطور که تو دوست نداری... بعد می روم که بخوابم ولی از دیوار پشت کمدِ لباس، صدای زن همسایه است که مزاحمم شده و توجه ام را جلب می کند؛ صدای زن همسایه به اوج می رسد؛ صدایش به اوج می رسد یا خودش - نمی دانم-
خودتان را به آن راه می زنید، ساعت ها کنار هم می خوابید، با خصوصی ترین جاهای هم وَر می روید تا با هم راز خلقت و تولید مثل را کشف کنید! کسی آن سوی دیوار انگار تلویزیون را خاموش می کند؛
لب هایش را روی لبهایت فشار می دهد و می گوید: هیس...! نمی خواهم آدمک آنسوی دیوار صدای تو را برای نشنیدن صدای دلتنگی اش بهانه کند... و تو می خندی!
خودم را به آن راه می زنم و به روی خودم نمی آورم که این صدای خنده ی توست، صدایی که روی خاطره ی آغوشم، بر لباس های من خیلی وقت است جامانده،و حالا تو سیگارت را توي بغل آن نره خر کشیده یا نکشیده، میان پُک چهارم یا پنجم- نمی دانم - درون همان لیوانی که من دوستش دارم، خاموش می کنی؛ همان لیوانی که الان دیگر مال توست؛ می دانی که من همیشه بطری را ترجیح می دهم، حداقل مزه ی گسِ خاکستر ته سیگار نمی دهد...
هر روز ساعت پنج، دَمِ ساکنِ صبح که همه ترسو می شوند و من به دلِ گوینده ی رادیو می اندازم تا لابه لای خبر ترافیکِ ، غیرت کرده و برای 1بار هم که شده اعلام کند که میدان بزرگِ شهر به علت تشییع جنازه ام مسدود است،دکان ها تعطیل و رفت و آمد به کوچه ها محدودتر از همیشه شده و تمامی حیوانات شهر کیک و ساندیس به دست با صدای بوق و کرنا به خیابان ها ریخته اند.آنها خیلی زیادند - حیوانات را عرض می کنم - خیلی زیادند، اما دقیق نمی دانم چندتا هستند...
پ.ن: به تعدای نفر! جهت آموختن زبان آدمیزاد در راستای بیان پاره پاره هایی از دلتنگی های دل تنگمان نیازمندیم.
سلام . خلاصه این هم جز لاینفک زندگی ماست!!! یه گله گوسفند که آزاد بودن ! داشتن واسه قشلاق میرفتن آزاد و شاد بیخیال از هر کشتاری....
خانم نیکی . متاسفم که عیش جنگل پیمایی تون با خوندن این صفحه منفض شد. راستی گله گوسفندان آزاد بودند یا راهیِ کشتارگاه؟؟؟
خانم بهاره . خیر مقدم. حق با شماست و انسان تنها موجودیست که این قاعده و قانونِ طبیعت رو نقض کرده و برهم میزند.
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند
ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
سلام به داریوش عزیز و همه دوستان. امروز به واسطه یه کاری از مناطق بکر و زیبای جنگلی گذشتم تا هوایی به سرم بخوره و بعد از مدتها ذهنم از چیزای بد و ترسناک و زجرآور آزاد شه ولی با دیدن نوشته های دوستان و نظراتشون جرات نمیکنم برم بیرون. جنازه و ریشو میش....!!!!!
راستی یه گله گوسفند هم دیدم !
زینب خانوم جای حرفی باقی نذاشتین آفرین.
مهم ایستادن بود...
مهم نبود کجا می رویم
ایستاده بودیم
و مهم
ایستادن بود؛
یک مشت گوسفند
پشت یک کامیون چرک و قدیمی
که می رفت به سمت کشتارگاه
هنگامه هویدا
.
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
"رسول یونان"
زینب بانو .
میبینم دستاتو اونجوری گرفتی جلو صورتت نگو این همه میترسی!!!
خوشحالم بعد از قریب به یکسال باز به این صفحه سر زدی. ممنون رفیق
649906 بازدید
202 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
996 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian