قطعه قطعه تصاویری مبهم را کنار هم میچینم تا این پازل ِ از یاد رفته شکل بگیرد . جان بگیرد و مرا ببرد به سالهای کودکی، در پارکی از اینجا خیلی دور، به وسعت سرزمین عجایب آلیس، چرخ و فلک کهنه ی سبز رنگی بود که در ازای یک سکه ی کوچک پنج ریالی، دنیایمان را پر از لبخند و شادی وصف ناپذیری بر مدار ممتدِ تکرار خویش، می کرد. هر شب در سکوت سیاهِ آسمان بی حرکت به افسانه های پریان ماه گوش می داد و صبح ها به انتظار ما خودش را آماده ی گشتن بر مدار تکرار و تکرار می کرد. سکه های کوچک پنج ریالی اش را که می گرفت، لبخند مضحک اش را تحویلمان می داد و با صدای گوشخراشی سوت زنان دورهایمان را می شمرد. با هر چرخی که می زد، بزرگ و بزرگتر می شدیم. سال اول، سال دوم، سوم... همچنان سوت می زد و می شمرد و ما می چرخیدیم و قد می کشیدیم. دور اول، کودکی، دست در دست هم، دلی به وسعت همان سرزمین عجایب آلیس، خنده و خنده. دور دوم، نوجوانی، نگاه هایی که تلاقی می خورد با نگاه های دخترک همسایه، هیچ دستی، دستی را نمی گرفت، گاهی خنده، گاهی گریه. دور سوم، جوانی، دخترک همسایه رفت، بعد از آن شبی که دیگر چرخ و فلک لذتی نداشت و تصمیم گرفتیم به جایش قدم بزنیم در خلوت خاموش پارک، بعد از آن شبی که تا صبح صدای دعوا و گریه از خانه ی دخترک می آمد، دور سوم، دورِ جوانی، دوری که دخترک همسایه رفت،دورِ تنهایی ها و گریه ها. بعد از آن دور بود که دیگر چرخ و فلک کهنه ی سبز رنگ سالهای کودکی، هیچ وقت لبخند نزد.
و زمین می چرخد، سکه های کوچک پنج ریالی اش را که می گیرد،سوت زنان می چرخد و دورهایمان را می شمارد. می چرخد بر مدارِ ممتدِ تکرارش، تا ما در هر دور خنده هایمان را با گریه ها عوض کنیم، تا در هر دور ، دستهایمان پر از تنهایی سرد این روزهای تکرار شود...
سلام . تا از این آتیشا نباشه پسرای همسایه پخته نمیشن که !!!!
بله متوجه شدم خانم نیکی . بنده هم کلی عرض کردم از همون آتیشی که هرکدومشون (کدومتون) به جان یک مرد (پسر) مادر مرده می اندازید و میروید و میگذاریدش به امان خدا !
در مورد دختر همسایه کلی عرض کردم جناب داریوش و اندر حکایتش اینکه به قول دوستان نمیدونی چه آتیشی میسوزونن !!
استاد عزیزم ایرج خان
بقدری از حضور شما خرسندم که قابل وصف نیست . جای بسی مباهات برای بنده است که جنابعالی خواننده دستنوشته های این شاگردتان هستید و مورد توجه و عنایت شما قرار گرفته .
متشکرم از حضورتان
خانم بهاار . خوشحالم از اینکه این متن به حال و هوای کودکی را برایتان زنده کرد
خانم نیکی .هیچ کس چیزای خوبشو کنار نمیذاره بلکه زندگی اونا رو ازش میگیره وگرنه حسرتی درکار نبود.از اونجایی که اسمِ زری و پری و فریبا و نسیم و ... را کسی نمیشناسد و البته در همسایگی هر کسی یکی از این نامها روزهایی رو از یک مرد به خودش اختصاص داده ناچار میبایست از عنوان دختر همسایه که معرف حضور همگان است استفاده شود . بله حکایتیست.
سلام . من نمیدونم چرا آدمها وقتی بزرگ میشن و یا به قول خودشون عاقل و بالغ میشن باید چیزای خوبشونو بذارن کنار . بعد همون چیزا میشه نداشته هاشون و حسرتش رو میخورن. این داستان دختر همسایه هم حکایتیه واسه خودش !
649912 بازدید
208 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
1002 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian