میروی
می آیی
با سرهای بریده
کشیده میشوی روی آسفالت خیابان ها
ایستاده ام فقط زل زده ام به این همه دیوانگی
خیلی ها دست در جیب شلوارشان
تندتر میرفتند با
با دستهایشان جلوی آلتشان را گرفته بودند
پاهایشان شل می شد روی آسفالت
دوست داشتند خودشان را بین شاشهایشان غرق کنند
و خود را خوشبخت تجسم کنند
با خونسردی پیاده رو ها را نگاه می کردم
و خیابانها را دید میزدم
آنجا فهم، نافهمی بود
بعضی کلمه ها زشت بودند
مثل رفتن ،دور شدن
مرا از خیلی ها دور کردن
باید یادمان می دادند لعنتی
انتزاع را حداقل چطور باید نوشت
فقط به ما یاد دادند
سوزاندن را، کشیدن را، خوردن را
و من دوست داشتم
خودم را بین تمام این کلمات به نمایشی ابدی بگذارم.
ابدی ، حبس ابد
خیلی حرفها مانده بود
پشت چراغ قرمز
که مرا تا خودم معطل می کرد
و حالا که می خواهم بگویم
وحشتناک است....
این شهر لعنتی شعر من را دزدید
این شهر لعنتی که نمی خواست
متن مرا در خودش حل کند
این شهر لعنتی شعرهای مرا کشت
شاید می شد
شاید می شد روزگاری دیگر
موهایم را بلند کنم
و آن را با شاخه های خشکیده پیوند بزنم
هههه...
دست تو را بگیرم
راحت تر روی تخته ی سیاه
آزاد بودن را به تصویر بکشم
تمام مرا گرفته اند
اتاق رختخوابم
پر از کلماتیست که هیچی از آنها نمیدانم
مظلوم تر از این حرفهام
زیاد جنگیدم
برای تمام روزهایی که باید مال
من می شد و نشد...
برای خودم غرورم
یکی بیاید بشاشد به این روزگار
که هیچی از کلمه های تو نمی فهمم
و حالا مثل خوره ای افتاده است به جانم...
اما میدانی هیچ کدام از اینها
برای من در زندگی
زندگی نشد...
اما کلمه را باید بلرزانم
کلمه را باید برقصانم
با یک روان به تحلیل رفته
و حالا که به اینجا رسیده ام
می توانم جملاتم را پشت سرهم
ردیف کنم...
خیلی ها را دیده ام که روزی هزار بار
مست سیاه ،سیاه مست
با شلوارهای بوگندویشان
روی زمین دراز می کشیدند
خیلی ها آلت به دست فکر میکردند
شاید شاید
تنها آنها بودند که بزرگ شدند
نخ به نخ میکشم
و حالا به هیچ چیز راضی نمی شوم
دستهایت راه می روند
چشمهایت بسته می شود
روی تمام فکرهای اجق وجقی
که گوشه کنار مغزت تکان می خورد
لعنتی کمی
تنها کمی راحتم بگذار
من انتزاع را لای پستانهایی بی شیر دیده ام
اما هیچ ندانستم
دلم میخواهد روی تمام شاشیدنهایت به زندگی
سیگار پر کنم
اما چیزی لای انگشتهای من دود نمی شود
همه را بخشیدم
به یک ذره آزادی
زمین سرد شده
به تمام خودم عق زدم
خیس شدم
جیغ کشیدم
و دور بودن را فهمیدم...
خانم رها همین که مغزمان شده شبیه پنیر تام و جری پر از حفره
تمام درد از نگفتن هاست و ننوشتن ها
افسار به کلام زدیم به تشویش اذهان سنگمان زدند وای به وقتی که بی پرده تمام این تضادها ی بیرون و درون را به روی صفحه بریزیم.
سلام. دو سه جا رو خیلی خوب گفتی داریوش خان. دلم خنک شد! ممنون
خب خدا رو شکر ظاهرا پیرو مکاتبات متعدد با پشتیبانی سایت بلاخره قبول زحمت کرده و قسمت نظردهی را سروسامان دادند.
برای اینکه نگویند اعتراض به بی سروسامانی و مشکلات سایت تشویش اذهان عمومیست و کاربران را مخل نظم اطلاق کنند وبه این فهم برسند که این ارتباط واشتراک تعاملی دوسویه است از همین صفحه مراتب تشکر از جانب خودم و دوستان دیگر که درگیر این مشکل بودند رو اعلام میکنم.
میماند مساله امنیت پروفایلها که هر ننه قمرِ بی بته ی آسمان جلی مثل یابو سرش را نیندازد پایین و داخل شود و وجود منحوسش را در میان مسایل خصوصی و محفوظات کاربران بگرداند که امیدوارم به سرعت این معضل هم مرتفع شود.
649725 بازدید
21 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
815 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian