چرا فکرمیکنید مشتی گوشت واستخوان معنی (بودن) وزندگی میدهد؟ این اتفاق
دیر یا زود برای همه می افتد. .
مجسمه شدن در یکی از خیابان های شلوغ شهر که کاری ندارد، وقتی چار بار
زیر پا گذاشته شوی، یعنی مجسمه هستی... وقتی لای آدمها راه بروی و حتی
یک برگ برایت از درخت به پایین نیافتد مجسمه شدن کاری ندارد... تنها
میشود رفت یک ساندویچ خرید و همانجا روی این صندلی های آبی نشست و
خورد، رفت بیرون و ماند دم داروخانه ی بغلش و سیگار روشن کرد و همانجا
ماند و تکان نخورد، دو سه روز همانجا بمانی و به آدمها نگاه کنی و هِی از
سیگارت کام بگیری...
آدمها از جلویت رد میشوند، آدمهای خاکستری که حالا تو را بتُنی تر از قبل
میبینند، یک مجسمه دم یک داروخانه که شهرداری یکهو تصمیم گرفت به
جای کندن خیابان ها این نغمه ی ناجور را بگذارد همینجا به امان خدا... بچه
ها دورت چرخ میزنند و مادرشان سرشان تَشر میروند که: بیا اینجا مامان،
کثیفه... خاک روش نشسته... و روی شانه هایت را که نگاه میکنی میبینی که
راست میگویند، رویت به اندازه ی یک و نیم بار بیشتر از تنهایی هایت خاک
نشسته و حالا مجسمه شدی و نمیتوانی آن را تکان دهی... تا که یک شب
بارانی بزند که همه بروند تووی خانهشان و بنشینند سهراب بخوانند به هوای
این باران و ذوق های الکی کنند و تو زیر بارانی که هر لحظه منتظری سیلی
بیاید و تو را بیاندازد تووی جوب و با خودش ببرد... و هی بترسی و بترسی و
تنها و غریب زیر آب خیس شوی و ببینی یک آدمی که چند روز بعد مثل
خودت قرار است تووی یک خیابان دیگر مجسمه شود میرود تووی داروخانه
و یک ورق دیازپام میخرد و میرود پی کارش زیر باران...
هی روز بگذرد، تراش های بتنی رویت هِی گرما سرما بخورد و ترک بردارد
و بریزد پایت، کمی خنده دار شوی و ناموزون تر و نزارتر... و هِی منتظر
بمانی که با اینکه تَرک برداشته ای کسی تو را میشناسد یا نه...
و هر روز آدمهای بدبخت تر از خودت را ببینی که دیگر حال عکس گرفتن با
یک مجسمه ی غیر هنری را نداشته باشند... چه میشود کرد... شاید همین
مجسمه در موزه ای بود خیلی ها دوستش داشتند، پایش سیگار میکشند و با
عینک کائوچوییشان هِی رویت دقت میکردند که این مجسمه چرا اینقدر
خستهس...
ولی کسی به یک مجسمه ی دم داروخانه که بعد از ساندویچ خوردن انقدر
خسته بوده که مانده و حالا مجسمه ی رنگ و رو رفته و شکسته ای شده کاری
ندارد... ای داد از این که کسی باهات کار نداشته باشد...
یک شب تابستانی که بیشتر از حد مجاز ترک برداشته ای و ریز ریز هایت
پایت پاشیده شده و دیگر اصلا شکلی نداری چراغ های ماشین شهرداری را از
دور میبینی... اول میترسی چون فکر میکنی پلیسند، بعد میبینی که نه بابا،
شهردارین، خودیَن...
پشت ماشینشان شاید یک مجسمه ی غیر هنری، بتنی، ناموزون، خسته... ولی
تازه و نو مثل اول خودت...
برایندی بود از یک دنیا احساس و منطق
درود دوست عزیز
649967 بازدید
263 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
1057 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian