مجبوری تا صبح آرام بدون تكانی دراز بكشی و فقط به سلولهای مغز امكان تحرك بدهی. سلولهایی كه از آتیلا آغاز میكنند و ژولیوس سزار را دور میزنند. سرزمین پارسه را طی میكنند. هلاكوخان را بو میكشند. حریر تن امپراطور سرزمین آفتاب درخشان را لمس میكنند و از سرزمین سوزان آریزونا همراه سوارهای سرخ میگذرند. اقیانوس طی میشود. ناپلئون میمیرد و تیمورِ من از میانه سر برمیكشد. با شمشیرش، سر برهنهاش و پایی كه كوتاهیاش روی اسب نامشخص است و پشت سر او گرد و خاكی كه هوا را پر كرده. شبهایی هم فكرها را به سوی مسیح میبرم، گاهی به سوی نرون، یا به سوی دریای بالتیك، یا جزیره آستر، اما ذهن حتی وقتی در كهكشان دوردست بیستارهای كه خبرش را در اخبار ظهرگاهی شنیدهام سیر میكند، آرام میچرخد، كوتولههای فضایی را دور میزند، از كهكشانها میگذرد و باز در كنار دریاچهای به جنونم بر میخورد كه گاه تنها، نیمهبرهنه روی اسب كهری قبل از غروب آفتاب نشسته و میشتابد.
برگرفته از داستان "جنون من تیمور است"
واقعا همین طوره
مخصوصا وقتی شب ها میریم تو رختخواب
یعنی من که اینطوریم تا ساعت ها دور دونیا رو با افکارم دور میزنم
سفر ها میرم .. با ادمهای مختلف دور میزنم و.....
ممنون .. داستان جالبی بود
649962 بازدید
258 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
1052 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian