گاهی
باید به زمین بازگشت. گلها را بویید و ریه ها را از رایحه فصلها پر کرد.
پاهایم را بر زمین میگذارم و آن را احساس میکنم. چه از تو دور افتاده ام.
دستهایم را میگشایم و میگذارم در میان هوای آزادی که من را در آغوش گرفته
است حرکت کنند. از روی پوستم رگهایم را میبینم و جریان ابدیی که اکنون
دارند و میگویم:
" من رهایم در این چرخه سیال نبودن و بودن، من تورا میبینم "
سالهای برزخ میتوانند به تو بگویند، تو میتوانی غمگین ترین انسان روی زمین باشی. میتوانی آتش را احساس کنی و قرنها در آن بسوزی. تو در کویر می زیسته ای. دستهایت
را بر زمین بگذار. برزخت را بنگر و زمین را بکن. چشمه های وجودت تو را
سیراب خواهند کرد. به دنبال چه میگردی ای انسان دور افتاده از ریشه؟ من
صدایت را میشنوم اکنون تو صدای من را بشنو. تو هر جا هستی، هستی. و تو را
اختلافی نیست اگر بدانی. و خواهی دانست، اگر بدانی که تو اکنون زنده ای. تو
آنی هستی که هستی، و تو را اختلافی نیست با آنکه خواهی بود چرا که تو
هستی. گوش فرا بده. دقت کن. نفسهایت را حبس کن. شاید به تو کمک کند فاجعه
را دریابی. تو اکنون هستی ای انسان دور افتاده از وطن.
پاهایت را حرکت ده. دستهایت را بگشا و ببند. اطرافت را نگاه کن و نفسی از عمق وجودت بکش. اکنون
با تمام وجودت بدو. تپش قلبت تو را به لرزه می اندازد. اکنون همه آرزوهایت
را بیاد آور و بر سرعتت بیفزا. چنان شتاب کن گمانی مرگ در تعقیب توست. و
بیاد آور، تو هر جا هستی، هستی. ولی حرکت کن. اختلاف این دو را دریاب. گوش
فرا بده ای انسان گمشده در زمان و مکان. من هم مثل تو هستم. من تو را
میبینم. من درونت را میبینم. ترسهایت مرا فرا میگیرند و خنده هایت مرا به
شگفتی وا میدارند. ولی در نهایت تو همانی هستی که هستی. و من تو را در بر
میگیرم. گمان میکنی میدانی از که سخن میگویی. مرا دریاب ولی مرا در خودت
اسیر مکن. بگذار من همانی باشم که هستم. تو چه میدانی؟ ابدیت را بشمار
آنگاه خواهی دانست که آنچه نمیدانی همه ان چیزی است که داری. مرا دریاب و
صدایم را بشنو. ای انسان. اکنون را دریاب و بدان، اکنون همه آن چیزی است که
داری.
" صدایت را میشوم و حضورت را احساس میکنم. تو در من و من در تو هستم."
باور کن بودنت را
دنیا مثل تو به تونگاه نمیکند کسی را دیدم در جاده ها چراغ میکاشت
باران که میبارد
با چتر سهمت را از باران به خانه ببر
باران روز تولد چترهاست
آهسته آهسته باران از پنجره ها عبور میکند
گویی تکه ای از آسمان در اتاقت افتاده ست
سرت را از پنجره بیرون می آوری دیگر جزیی از دنیای آنسوی پنجره ای
دستانت را باز کن تا تمام ترانه های آسمان
در آغوشت بریزد
نگاه کن
دنیا پر از نقاشی هایی است که میتوان در آن راه رفت
از اینجا تا تمام لحظه های کمرنگ زندگی ام
کسی هست که نقاشی ام را می فهمد
اصل بودن ما در تمام لحظه های دنیای جاریست
کنار فردا شاید جایی برای توست
نوشته ها تون رو دوست دارم به دلم میشینه
پاینده باشید
چه خوب نوشتید
واقعا گاهی بایدبه زمین بازگشت
اونوقت میفهمیم منظور سهراب رو که میگه
649960 بازدید
256 بازدید امروز
30 بازدید دیروز
1050 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian