سرم به کار خودم بود. صبح ها تمام شهر را سوت بلبلی می زدم و به این فکر می کردم که انیشتین چطور رابطه ی بین زمان و مکان رو فهمید. یا مثلاً شرودینگر آن رابطه اش را از کجای ش در آورد که ما آن را هر جای مان فرو می کنیم از جای دیگرمان بیرون می زند! من که نوشتن نمی دانستم، من که باران را نمی فهمیدم. من اصلاً نمی دانستم درد چه مزه ای دارد. من حتی نمی دانستم توی دنیای سردِ خدا یک جایی وجود دارد به اسم آغوشِ تو که خواب می کند آدم ها را 309 سال به 309 سال. تا قبل از آن فکر می کردم قصه ی اصحاب کهف دروغ است. راستی تو آنجا چه می کردی که نشستی برای یک یک شان لالایی خواندی و خوابشان کردی؟
من نمی دانستم درد ریتمی دارد شبیه به ریتم والس. که مثل رقاص های کولی اسپانیایی آخر فیلم Talk to her می لولد زیر پوست آدم. می دود تا مغز استخوان. من نمی دانستم که شب ها موجوداتی عجیب و غریب با لباس های سیاه شان می آیند روی سر آدم و دست می برند داخل دل آدم و قلبش را می کنند و می برند توی آشپزخانه و هی قلب بیچاره را می چسبانند به لیوان های یخ توی یخچال و حسابی که چسبید می کنند و باز دوباره می چسبانند و باز دوباره می کنند. من نمی دانستم تنهایی چقدر سرد است...
تو از کجای قصه پیدایت شد هان؟ کدام صفحه بود؟ کدام خط ؟ من جلوی تو سبز شدم یا تو جلوی من؟ من که راه خودم را می رفتم و سوت بلبلی ام را می زدم، تو چرا کوچه ی قبل از رسیدن به من را نپیچیدی؟ می خواهی همینجا برای این آدمهایی که دارند می خوانندم بنویسم آن شب لعنتی چطور به هم رسیدیم تا به جای گریه ی الان شان بنشینند و یک ساعت از تهِ دل بخندند به من و تو؟ من که دیوانه بازی بلد نبودم که آن شب برایت وسط خیابان دراز بکشم. که بعد جلوی چشم آن همه آدم متعجب و بهت زده ببوسمت و با زهم ولو شوم وسط خیابان. که بعد لباسهایمان را بتکانیم و از پیرمرد مغازه ای که با دیدن دیوانه بازی های من و تو فرو رفته بود توی افکارش، و شاید به زمانی فکر می کرد که روزگارش پر بوده از این دیوانه بازی ها، پفک نمکی بخریم و راه بیفتیم توی خیابان به پفک خوردن. می خواهی همینجا برای این آدمهایی که دارند می خوانندم و الان بجای گریه کردن دستشان را روی شکمشان گذاشته اند و دارند به من و تو می خندند، بگویم شکلات هایمان را چطور می خوردیم تا همین الان از توی خانه هایشان بزنند بیرون برای خریدن شکلات؟ نه من نمی گویم که شکلات ها را له می کردم و می مالیدمشان روی صورتت و تمام پیشانی و لب ها و گونه ات را شکلاتی می کردم، بعد شروع می کردم به خوردن شان... نه من نمی نویسم لبهایت با شکلاتهای ماسیده ی رویش ذره ذره ی وجودم را آب می کرد و توی خودش حل می کرد!
من فقط 309 سال را توی آغوشت خوابیدم و الان که بیدار شده ام نانوایی سر کوچه به حرف هایم می خندد! کجایی تو؟ بیا و به اینها بگو رازِ اغوشت را...
الان هزار سال است که از آن 309 سال می گذرد و من هزار سال است تمام خیابان های این شهر را دراز کشیدم تا تو از راه برسی و کنارم بخوابی. الان هزار سال است که تمام شکلات های این شهر را جمع کرده ام تا تو بیایی و با هم بخوریمشان. الان هزار سال است که درد چنبره زده کنج دلم و دستانم از سرما می سوزد! دیشب به جای آن موجودات عجیب غریب که قلبم را می کندند و می چسباندند به کاسه های یخ، دو پیرمرد سفیدپوشِ آسمانی آمدند و گفتند تمام شد انتظار آن همه دیده، آن همه دریغ. گفتند که تو می آیی...
بیا...
قبوله دوست من
هر رشدی با درد همراهه و انسان شدن هر روزش درده
بهانه جان چه خوب که بازهم میبینمت
تو فوق العاده ای
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریمی درد خوبیش اینه که خودت رو متوجه خودت میکنه
راست میگی گاهی پیش میاد و با سر سقوط میکنی داخلش . سیاهچاله رو میگم .سقوطه و معلق بودن اما دیدنی ها داره اون تو!!!
گیج میشه آدم اما تازه میفهمه آدم بودن یعنی چی؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
مگه نه؟
وقتی سرت به کار خودت است، وقتی سوت بلبلی می زنی و یا هیچ وقت خدا حواست جمع نیست، آوار می شود سرت. انگار همه شهر را فقط دنبال سوت بلبلی و آدم سر به هوا گشته و انتخابش کرده بیچاره را برای اینکه همه چیز عالم را به زور بچپاند توی مغزش. آخر به ما چه طعم شکلات و خیابانهای پر پرسه. ولی تا همه را با پوست و استخوانت با همه رگ و پی وجودت حالیت نکند تا لمسشان کنی و در سوگشان ننشینی رهایت نمی کند.
همه چیز از وقتی آغاز می شود که سرت به کار خودت است و سوت بلبلی می زنی
661625 بازدید
149 بازدید امروز
284 بازدید دیروز
3540 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian