×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× im only responsible for what i say not for what you understand
×

آدرس وبلاگ من

cardinal.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/cardinal2

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

بی تو باز آمدم

نشستم کنارت و با چشمهای بسته نگاهت میکنم . روی تخت دراز کشیده ای. پتو ی آبی رنگی تا بالای سینه ات را پوشانده و دستهایت نیمه باز روی آن افتاده است. با انگشت اشاره، شیار کف دست ات را لمس می کنم. می خواهم تا آخرِ خط عمرِ کف دست ات را بروم... کنارت، روی تخت، نشسته ام و به لبخند محوی که روی لبانت نقش بسته نگاه می کنم. می ترسم از بوسیدنش، مبادا که لبخندِ زیبایش پاک شود. تنها دلم می خواهد که صدایم کنی. نوزده ساعت است که نشسته ام و به لبانت زل زده ام، که صدایم کنی. موهایت کمی تاب خورده و بهم چسبیده روی بالش ریخته اند. می ترسم از بوییدن شان، مبادا که عِطر شیرینش پاک شود. شماره ات را می گیرم و چشم هایم را می بندم. موبایل، روی میز کنار تخت شروع به لرزیدن می کند. نفسم را توی سینه حبس می کنم شاید از پشت گوشی، تنها یکبار اسمم را صدا کنی. هیچ معجزه ای اتفاق نمی افتد. چشم هایت به آرامی به خواب رفته و تنها لبخند محوی روی لبانت نقش بسته است. بیست و دو ساعت است که نشسته ام و به گودی بی روح چشمانت زل زده ام، که تنها برای لحظه ای باز شود و من باز توی سیاهی آن غرق شوم؛ گویی هزاران سال است که به خوابی عمیق فرو رفته است. بیست و چهار ساعت است که پیر شده ام. پیرتر از هر اتفاقی که بتوانم خودم را تا پای آینه بکشانم و بی تو بودن را لا به لای سپیدی موهایم ببینم. خم می شوم و به آرامی گونه هایت را می بوسم، شاید باز پر شود از خونی که بعد از هر بوسه ات زیر آن می دوید. خشک تر و بی روح تر از آن است که با بوسه هایم زنده شود؛ تنها از آن ها گودی بی جانی باقی مانده است. سی و هفت ساعت است که کنارت روی تخت نشسته ام و تو رفته ای. چندین بار سعی کردم که دستم را روی زانوام بگذارم و بلند شوم، نتوانستم. نه می توانم کنارت دراز بکشم و به خواب بروم و نه می توانم از تخت جدا شوم. قرار ما این نبود، که تنها بروی، که چهل و دو ساعت کنارت باشم و حتی یکبار صدایم نکنی. چشمهایت را باز کن، من هزار سال هم که بگذرد اینجا می نشینم تا نگاهم کنی، حتی یک پلک. اصلاً بیا حالا یک قراری با هم بگذاریم. من چشمهایم را می بندم و بعد، تو دستم را فشار بده. انگشتهایم را لمس کن و فقط کمی آن را فشار بده، همین! چهل و هفت ساعت است که تو اینجا دراز کشیده ای و من رفته ام. چهل و هفت ساعت است که پیرتر از آن شده ام که کمر راست کنم. کاش می توانستم گریه کنم، عده ای با سر و صدای زیاد تو را روی دست گرفته اند و می برند. عده ای هم در حال کندن زمین اند. من دورتر از آن ها ایستاده ام و رفتن ات را نگاه می کنم. سر و صدایشان تمامی ندارد. چند باری از زمین بلندت می کنند و باز بر زمین می گذارند و چیزهایی می گویند. من همچنان از دور نگاهت می کنم. رویت خاک می ریزند. آنقدر که زمین باد می کند. نمی گذارم گم ات کنند. سمتت می دوم و خاک ها را بر می دارم. خاکش هنوز آنقدر سفت نشده که دستم نتواند به تو برسد. زمین را می کنم، آنقدر می کنم تا به تو برسم... از این فکر وحشت می کنم. روی تخت دراز کشیده ای و لبخند محوی روی لبانت نقش بسته. نمی گذارم کسی از من جدایت کند. با هم می مانیم، همین جا. آرام کنارت دراز می کشم و دستت را توی دستم می گیرم. لبانت را می بوسم، لبخندش پاک نمی شود...

دوشنبه 13 آبان 1392 - 4:44:02 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://cardinal.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 15 آبان 1392   12:57:01 AM

یوسف جان ممنون رفیق

http://cardinal.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 14 آبان 1392   4:36:37 PM

خانم بهانه ،خانم یلدا ،خانم نیکی،خانم بهار ،خانم کویر ممنون و سپاس از حضور و قدم شما

همایون عزیز

این داستان سرِ دراز داره . قبلا هم راجع بهش حرف زدیم . این صابون بارها و بارها به تنِ اکثر ما خورده .همین چندروز قبل نزاعی بین دوتا از خانومها درگرفت که رَدش رو به این صفحه هم کشیدن من هم طی بیانیه ای رسمی ممهور به مهر عظمای صدارت عرض کردم در خاتمه اش که بابا بخدا جا واسه همه هست یه ذره یاد بگیریم هم رو بیشتر تحمل کنیم.

هرکس بگرده جای خودش رو پیدا کنه. گرچه حرف زدن برای این جماعتی که تو دوست عزیز و گهگاهی این حقیر رو آزار میدن ،یاسین خوندن به گوشِ خره ! اما چه میشه کرد میبایست کنار اومد با این خریت های مکرر.

http://www.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 14 آبان 1392   10:49:15 AM

http://2darajahzireshab.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 14 آبان 1392   1:00:53 AM

چه سخت است :تشیع کنی عزیزتوبر روی شانه های خسته ات

ودل به قبرستان بسپاری

http://violetflower.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 13 آبان 1392   7:08:16 PM

همین روزها مرگ در جمع من با دوستانم چرخی میزند.روی اسم من خط میکشد با نیشخندی.دم در منتظرم زود باش.من با التماس:هنوزیک بسته از قرصهایم مانده.شاید معجزه کرد و خوب شدم.جواب میشنوم:نه..روحم صورت جسمم را میبوسد.چمدانم را هم از قبل بسته ام.سرد است دستان مرگ یخ میزنم از این آب سرد شفاعت که روی جسمم میریزند.دستم از لبه ی تخت غسالخانه پایین می افتد.نفسهایم غیبشان میزند.مادرم سرم رامحکم روی سینه ش میچسپاند چه سردم میشود از این صلواتهایی که میفرستند و به صورتم فوت میکنند یک عمر تنهایی زجر آورمی ارزد به این جمعیت مجلس ختمی که همه به خاطر من آمده اند از دست اجل فرار میکنم جمعیت با زنده شدنم تنهایم میگذارند بازچه انتخاب سختی مرگ با دوستان-زنده ماندن بی دوستان .نمیدانم کدام انتخاب من است

با تشکر از مدیر محترم وبلاگ جناب داریوش راستان

http://violetflower.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 13 آبان 1392   7:05:25 PM

شهر در دلتنگی من گم شد

وقتی تو رفتی و

باران پشت سرت آمد...

بعد از تو

برگها سر روی شانه ی دیوار اتاقم گذاشتند

شیشه های مه گرفته را

نوک انگشت تنهایی من خط خطی کرد

پنجره باز شد و باران به آغوشم پناه برد

بی تو من ماندم و یک مشت سرما

 لباسهایی خیس و آبچکان

و اتاقی که بوی باران گرفت!

آخرین مطالب


جان من است او


big bang


فانتزی بُعد یازدهم


its a mans


it takes



infinity


اولین قانون جهان


soridan


fantasy


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

661753 بازدید

19 بازدید امروز

258 بازدید دیروز

3219 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements