ساعت 10:30
مشغول خواندن کتاب "ژاک قضا و قدری واربابش" هستم که وارد مغازه میشود. بدون اینکه چیزی بگوید، یکی یکی لباسهایش را درمیآ ورد. وقتی بالاتنهاش کاملا برهنه میشود، نگران میشوم. میگویم: "بخشید، اینجا کتاب فروشیه"
در حالی که زیپ شلوارش را باز میکند "میدونم" گاهی فهمیدن رفتار و روابط بین آدمها از درک نظریه سیاهچالههای استیون هاوکینگ برایام سختتر میشود. میگویم "فکر کنم اشتباه گرفتید، من اهلش نیستم".
حالا دیگر کار از شلوار گذشته است "اهل چی؟"
"نمیدونم... میشه خواهش کنم دیگه ادامه ندین و بذارید این یه دونه باقی بمونه"
"آخه، این طوری که کارم اصلا شبیه نمیشه"
"شبیه چی؟"
"مجسمهیِ داوودِ میکل آنژ"
"مجسمهیِ داوودِ میکل آنژ؟!"
"آره، میخوام یه پرفورمنس اجرا کنم. باید شبیه مجسمه بشم. برای اجراش هیچ جا بهتر از کتاب فروشی نیست. فقط نباید به هیچ کس بگی که من واقعا مجسمه نیستم. باید تماشاچی خودش با این مسئله درگیر بشه تا مفهومِ عمیقِ... انگار یکی داره میاد."
بعد از گفتن آخرین دیالوگ، عضلاتش را در همان حالت منقبض نگه میدارد. پیرمردی وارد مغازه میشود. سریع لباسها را از روی زمین جمع میکنم و روی صندلی میگذارم. پیرمرد عینک ته استکانیاش را در میآورد و با تعجب به مردِ لختی که مانند مجسمه وسط کتاب فروشی ایستاده است نگاه میکند. "آقا اینجا کتاب فروشیه یا حموم؟!" چند بار با عصایش به شکم مرد مجسمهای میزند. "آقا... آقا... لُنگ بدم؟!"
سعی میکنم قضیه را جمع کنم"پدر جان، اینجا کتاب فروشیه، این هم مجسمه است".
"پس چرا شورت پاشه"
" اماکن اومد گیر داد، مجبور شدیم شورت پاش کنیم."
"خیلی طبیعی ساختن... ولی انگار نفس میکشهها. شکمش رو ببین بالا و پایین میره"
"بله... الان دیگه این چینیا همه چیز میسازن. نفس کشیدن مجسمه که چیز جدیدی نیست... دنبال کتاب خاصی میگشتید؟"
"آره، پسرم، کتاب تست فیزیکِ سوم دبیرستان رو داری؟ میخوام امسال کنکور بدم."
"نه پدر جان ما اینجا... "
ناگهان مجسمه سه بار عطسه میکند و میگوید "خیلی سرده، دارم سرما میخورم"
مطمئنم عصای پیرمرد از چوبِ گردو ساخته شده بود. چون تا سه روز بعد، اثر ضربهیِ عصایش روی پیشانیام درد میکرد.
ساعت 11:10
مردِ مجسمهای در حالی که لباسهایش را میپوشد "اجرای قبلیام بیش از حد فلسفی بود، واسه همین آدمها نمیتونستن باهاش ارتباط برقرار کنن."
"چیش فلسفی بود؟"
"من با تبدیل کردن خودم به مجسمه، هویت گم شده انسان معاصر رو به چالش کشیدم. باید به یه اجرای سادهتر فکر کنم."
مستقیم به چشمهایم زل میزند "به نظرت قیافهام شبیه چیه؟"
به شوخی میگویم "شبیه زامبی"
از شنیدن این حرف خوشحال میشود "یعنی قیافهام شبیه مردهها شده؟"
خوشحالیاش نگرانم میکند.
ساعت 11:30
جمعیت برای اینکه به داخل مغازه بیایند همدیگر را هل میدهند. بعضیها هم که نتوانستهاند به داخل بیایند، چشمهایشان را به شیشه ویترین چسباندهاند، به تنها چیزی که نگاه نمیکنند، کتاب است. مرد مجسمهای طناب دار را دور گردنش انداخته و مانند مردهها زبانش را بیرون آورده است. سعی میکند با نوک پنجهیِ پا طوری تعادلش را حفظ کند که انگار هیچ اتصالی با صندلی ندارد. مردم با هم پچ پچ میکنند.
"پس چرا تلویزیون اعلام نکرد. حیف شد دیر رسیدم. حالا واسه چی خودش رو دار زده؟"
"انگار بعد از اینکه یارانهاش رو قطع کردن، خودکشی کرده"
"الان مد شده دیگه، هر کی از خونهاش قهر میکنه، خودش رو دار میزنه"
"من شنیدم بدبخت دانشجو بوده، دختره بهش قول میده اگه بِره سربازی باهاش ازدواج میکنه، هنوز دو ماه آموزشیاش تموم نشده بود که میشنوه دختره با یه پیرمرد پنجاه ساله ازدواج کرده"
"یعنی واسه همین خودش رو دار زده؟"
"نه، بعد از اینکه فهمید اون پیرمرده باباش بوده قاطی میکنه."
"آخه چرا اینجا خودش رو دار زده؟"
"اینا همهاش شِر و وره، انگار به زنِ کتاب فروشه نظر داشته... "
ناگهان مرد مجسمهای عطسه میکند، تعادلش به هم میخورد و صندلی از زیرپایش در میرود. در جمعیت ولولهای میشود. همه موبایلهایشان را در میآورند و شروع میکنند به فیلم گرفتن. صورتِ مردِ مجسمهای کبود شده و دست و پاهایش را بیهدف در هوا تکان میدهد. به سختی خودم را از بین جمعیت حرکت میدهم و به طناب دار میرسانم. پاهایش را با دستم میگیرم و سعی میکنم بلندش کنم تا طناب به گردنش فشار نیاورد. مردم با هیجان به فیلمبرداریشان ادامه میدهند. از پسربچهای که در جلوی جمعیت ایستاده میخواهم تا صندلی را بلند کند. پسر بچه ترسیده و خودش را به پدرش که در حال فیلمبرداری است میچسباند. مرد مجسمهای به سختی طناب را از گردنش آزاد میکند و با تمام وزنش به روی من میافتد. فیلمبردارها نمای پایانی را در حالی میگیرند که مرد مجسمهای روی صورت من نشسته است و برای جمعیت دست تکان میدهد. حالا من در حال خفه شدن هستم و هر چقدر دست و پا میزنم فایدهای ندارد. فقط یک راه برایام باقی مانده، تمام توانم را به کار میبرم و ماتحتش را محکم گاز میگیرم.
ساعت 12:30
مرد مجسمهای در حالی که با دستش محل گازگرفتگی را مالش میدهد، از من برای نجات جاناش تشکر میکند. به پیشنهادِ من کتاب " تماشاچی محکوم به اعدام" را میخرد. بعد از رفتنش کتاب "ژاک قضا و قدری و اربابش" را باز میکنم و ادامهیِ کتاب را میخوانم. "به نظر شما چه چیزی عوام را به میدان اعدام میکشاند؟ سنگدلی؟ اشتباه میکنید، مردم سنگدل نیستند و اگر زورشان میرسید این بدبختی را که روی سکوی اعدام احاطهاش کردهاند از چنگال عدالت بیرون میکشیدند. اینان اگر به میدان اعدام میروند برای آن است که وقتی به محلهشان برمیگردند مطلبی برای تعریف کردن داشته باشند، همسایهها را دور خود جمع کنند و آنها به حرفهایشان گوش بدهند. کافی است در خیابان جشن و سرور به پا شود، خواهید دید میدان اعدام خالی میشود."
صدایِ جیغِ زنی حواسم را پرت میکند. زن دستهایش را مانند موش بالای صورتِ خود جمع کرده است و مدام جیغ میکشد. کتاب را میبندم و نگاهش میکنم. زن به طرفِ صورتم پنجه میکشد و جیغ میزند. باز هم در تشخیصِ رفتار آدمها درمانده میشوم و میپرسم: "ببخشید، میتونم کمکتون کنم؟"
زن به حالت عادی برمیگردد و میگوید "نترسید، باهاتون کاری ندارم. میخوام توی کتابفروشیتون یه پرفورمنس اجرا کنم. من به یه "تیرانوسور رکس" تبدیل میشم تا نشون بدم اگه دایناسورها منقرض نشده بودند، مردم باهاشون چطور رفتار میکردند. فقط یه خواهش کوچولو داشتم، لطفا به هیچ کس نَگید که من واقعا دایناسور نیستم."
سلام جناب داریوش. ممنون که بعد از مدتها دوباره افتخار دادین. برای من جای سواله که آیا واقعا امروزه نسل دایناسورها منقرض شده؟! یا اینها باز مانده نسل دایناسورها از نوع تیرانوسور گوشتخوار هستند که مثل نظریه داروین تکامل یافته و به انسان امروزی تبدیل شده اند! این یک پرفورمنس هست یا واقعیت؟ تو دنیای اطراف ما چی میگذره؟ عکس العمل مردم در برابر قطعی یارانه ها چی هست؟ وقتی دایناسور می بینن چیه؟ هویت چیه و چرا میخوان ازش فرار کنن؟ چرا بعضی میخوان ددمنش باشن؟ جایگاه انسان کجاست؟.............. و در نهایت اینکه چرا راوی این همه بلا سرش اومد؟؟؟ چون کتابفروشی داشت وبرای فرهنگسازی مکان مناسبیه؟!
تقدیم به شما که بهترینی..خوش اومدید
انسان باید زندگی کند ، زندگی کردن کمیاب ترین چیز دنیاست …
غالب مردم صرفا وجود دارند ، همین !
پست جدیدتون مثل همیشه فوق العاده است همچنین موزیک انتخابیتون
خدا قوت
سلام و عرض ادب و ارادت خدمت دوست ارزشمندم جناب آقای داریوش عزیز
خیر مقدم قربان.. باورکنید وقتی در بین وبلاگهای به روز شده شما رو دیدم خیلی خوشحال شدم
امیدوارم حضورتون مستدام باشه
ارادتمند شما.. بهانه
651217 بازدید
14 بازدید امروز
353 بازدید دیروز
1089 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian